سؤالات درست مثل شاه کلیدی هستند که استفاده از آنها در هر لحظه، در هر شرایطی و در هر کاری در زندگی میتوانند راه گشای انسان باشند.
برای درک بیشتر این شاه کلید ابتدا به ذکر داستانی واقعی میپردازم و بعد شما را با نحوه ی عملکرد آن آشنا میکنم و در پایان خواهید دید که واقعاً استفاده از آن در زندگی معجزه میکند.
استانیسلاوسکی لخ و فرار از اردوگاه کراکو
| در زمان جنگ جهانی دوم و حمله نازی ها، آنها محتاج دلیل نبودند، تنها دلیل شان این بود که لخ و خانواده اش یهودی هستند. نازی ها به خانه شان ریخته، او و افراد خانواده اش را دستگیر کردند و مانند گله گوسفند پیش انداختند و سوار قطار کردند. سپس آنان را به اردوگاه مرگ کراکو فرستادند. هیچ کابوسی وحشتناک تر از این نبود که اعضای خانواده اش را جلوی چشمش تیرباران کردند و بعد از آن هم لباس پسرش را که کشته بودند به تن دیگری میدید. اما او همه ی اینها را به نوعی تحمل کرد. یک روز به وضعیت وحشتناکی که در آن اردوگاه وجود داشت توجه کرد و حقیقتی را دریافت که اگر حتی یک روز دیگر در آنجا بماند، مرگش حتمی است و تصمیم گرفت که فرار کند. او نمی دانست که چگونه، اما می دانست که باید این کار را بکند. بارها از زندانیان دیگر پرسیده بود: چگونه می توانیم از این جای وحشتناک فرار کنیم؟ و جواب ها همیشه یکسان بود: احمق نباش؛ راه فراری نیست، این سوالات فقط مایه شکنجه روحی است، به جز کار سخت و دعا، کار دیگری نمی توان کرد. اما این اظهارنظرها برای او قابل قبول نبود. فکر فرار، او را به خود مشغول کرده بود. او شنیده بود که می گویند: اگر سوال کنید، پاسخ به شما داده خواهد شد برای همین مرتب از خودش می پرسید: چگونه میتوانم از این جهنم فرار کنم؟ چطور میشود زنده از اینجا بیرون رفت؟ بنابر دلایلی، او آن روز پاسخ خود را گرفت. شاید سوال را با شور و شدت بیشتری پرسید و یا شاید ایمان داشت که اکنون دیگر وقت آن رسیده است. شاید هم توجه بی حد او به یافتن پاسخی برای این پرسش سوزان، او را کمک کرد. علت هر چه بود و هر چه کرد؛ بالاخره پاسخ سوالش را از جایی که انتظار نداشت؛ یعنی از بوی لاشه های متعفن جنازه ها دریافت کرد. در چند قدمی محل کار لخ لاشه های قربانیانی که یا خودشان در اثر شرایط سخت اردوگاه یا بیماری مرده بودند و یا پس از خفه کردن با گاز توسط نازی ها روی هم انباشته شده بودند را دید که آنها را بار کامیون می کردند. همین که روز به پایان رسید و کارگران زندانی به سلول هایشان برگشتد، لخ خود را پشت کامیون رساند و پنهان شد. درحالی که قلبش به شدت می زد، همه لباس هایش را درآورد و بدون آن که دیر شود، بدن برهنه خود را در میان اجساد پنهان کرد. خود را مرده ساخت و بی حرکت ماند. هنگامی که نازی ها اجساد دیگر را آوردند و روی او انداختند، از شدت فشار له می شد اما صدایش در نیامد. در اطراف او، چیزی جز اجساد خشکیده نبود و بویی جز گند لاشه های در حال فساد به مشام نمی رسید. مدت ها انتظار کشید و صبر کرد. میترسید که نازی ها متوجه وجود یک بدن زنده در میان آن همه لاشه مرده شوند و امیدوار بود که کامیون هر چه زودتر حرکت کند. سرانجام صدای روشن شدن ماشین را شنید. تکان ماشین را احساس کرد. برقی از امید در دلش درخشید. کامیون حرکت کرد و پس از طی کردن مسافتی عاقبت از حرکت ایستاد و محموله مخوف خود را تخلیه کرد و ده ها جسد مرده و یک بدن زنده را در چاله ای که از پیش کنده بودند ریخت. لخ ساعت ها در آنجا ماند تا هوا کاملا تاریک شد. همین که مطمئن شد کسی در آن اطراف نیست، خود را از میان نعش های مردگان بیرون کشید و مسافت چهل کیلومتری را با بدن برهنه دوید تا به آزادی که منتظرش بود دست یافت. به نظر شما فرق استانیسلاوسکی لخ با آن همه افرادی که در اردوگاه های اسرا به هلاکت می رسیدند چه بود؟ البته تفاوت های زیادی وجود داشت. یکی از مهمترین تفاوت ها در نحوه ی سوال کردن او بود. او به جای این که از خود بپرسد چگونه نازی ها می توانند این همه پست و خرابکار باشند؟ چگونه خدا می تواند چنین شیطان هایی را خلق کند؟ چرا خدا این سرنوشت را برای من مقدر کرده است؟ سوالاتی متفاوت و هدفدار از خودش کرد؛ چگونه میتوانم از این جهنم فرار کنم؟ چطور میشود زنده از اینجا بیرون رفت؟ و همین سؤالات باعث شد دست به اقدامی بزند که تأثیری مهم در زندگی اش داشت. سؤالات او با پافشاری و انتظار دریافت جواب همراه بود و ذهن او سرانجام جوابی یافت که زندگی اش را نجات داد. سؤالات چگونه راهگشای ما میشوند؟ شاید این جمله را زیاد شنیده باشید که از قدیم میگویند برای هر سؤالی جوابی هست یا اگر سوال کنید، پاسخ به شما داده خواهد شد و حالا به بررسی چگونگی انجام این فرایند میپردازیم. اول سوال اینجاست که این پاسخ ها کجا هستند یا از چه جایی می آیند و منبع شان کجاست و بعد به بررسی فرایندهایی میپردازیم که انسان از این منابع بهره برداری میکند. جواب ها در دو منبع وجود دارند
ب: سنسورهای ذهنی که مربوط به دریافت ریزترین اطلاعات محو شده دردنیای اطراف انسان هستند. مثل 50 بارخاموش و روشن شدن لامپ در هر ثانیه که انسان هرگز آنرا ندیده ولی اتفاق میافتد یا رنگ هایی که در محیط اطراف هستند ولی به چشم نمی آیند یا شنیده شدن صداهایی که درمحیط هستند ولی انسان نمیشنود یا حواسش نیست مثل حرکت حشرات یا تیک تیک ساعت یا جریان هوا یا حس مزه هایی که هرگز به صورت جزئی و آنالیز شده چشیده نشده است یا لمس مواردی که متوجه تجربه احساس کردن آنها نشده یا بوهایی که در محیط هستند ولی به صورت تفکیک شده متوجه آنها نشده است. ج: سنسورهای فراذهنی که مسئول دریافت الهامات از دنیای بیرون هستند. 2- در خارج از وجود انسان که جهان هستی نام دارد. اگر جواب در آرشیو اطلاعات حافظه باشد که ذهن آن را بازیابی کرده و ارائه میدهد و همین امر باعث میشود انسان سریعتر به جواب برسد و اگر موجود نباشد، باز هم ذهن انسان از طریق سنسورهای فیزیکی، ذهنی و فراذهنی با کمک هم، برای به دست آوردن پاسخ به جستجو در دنیای اطراف میپردازد و اطلاعات جدیدی را دریافت و بعد آنها را بررسی میکند تا هر چه سریعتر جواب را پیدا کند و فرد را به هدفش برساند. مانند الهاماتی که به آقای استانیسلاوسکی لخ با دیدن اجساد مردگان و کامیون حمل جنازه رسید که البته این پروسه و کسب جواب رابطه ای مستقیم با اشتیاق او داشت. البته ناگفته نماند که گاهی سنسورهای فراذهنی مستقل از سنسورهای دیگر پاسخ ها و اطلاعاتی را به صورت الهام در حالت خواب، تفکر و ... هم دریافت میکنند. تا اینجا و با توجه به مطالب گفته شده کاملاً متوجه شدیم جواب سؤالات همیشه آماده است و ذهن انسان موظف است که جواب سؤالات را در یکی از این دو منبع گفته شده بیابد و کار را تمام کند، در غیر این صورت وجود این پرونده ی باز و به وجود آمدن اثر زیگارنیک باعث هدر رفتن انرژی ذهنی و به دنبال آن عواقب بعدی اش میشود. بعد از پی بردن به منبع پاسخ ها، مهمترین نکته نوع سؤالاتی است که به دنبال آن پس از پیدا شدن جواب ها، عملکرد و راهکارهای انسان مشخص شده و در نهایت میزان موفقیت یا شکست فرد رقم میخورد. پس به بررسی نوع سؤالات و سپس فرایندهایی که ذهن انسان طی میکند تا جواب سؤالاتش را در یکی از این دو منبع بیابد، میپردازیم، زیرا وقتی انسان با چگونگی انجام کاری آشنا شود، راحت تر به چرایی انجام آن راغب میشود لازم به توضیح است، با توجه به هدف اصلی کتاب که دست یابی به فرمول ثروت است؛ این بررسی را با مقایسه ی قوانین و روش های انساهای موفق و مقایسه ی آنها با قوانین و روش های انسانهای نا موفق و با دو مثالی که تقریباً همه ی انسانها اگر خودشان هم آنرا تجربه نکردند ولی در جامعه کمابیش شاهد آن بودند انجام میدهیم. مثال یک: فرض کنید یک اتفاق ناخواسته مثل ورشکستگی پیش آمده است که طبیعتاً باعث بهم خوردن ریتم طبیعی زندگی شده و صد در صد سوالات جدیدی را هم برای فرد قربانی ایجاد میکند که با توجه به نوع آنها، مسیر عملکردهایش مشخص شده و آینده اش رقم میخورد. سؤالات انسانهای موفق (دسته ی اول) چطور میتوانم حالم را خوب نگه دارم؟ چطور میتوانم از اتفاق پیش آمده بهره برداری مثبت کنم؟ چطور میتوانم این ماجرا را جبران کنم؟ چطور میتوانم اعتبار کاری خودم را حفظ کنم؟ چطور میتوانم در بازه زمانی کم، رشد چند برابری داشته باشم؟ سؤالات انسانهای نا موفق (دسته ی دوم) چرا این اتفاق برای من افتاد؟ مردم درباره ی من چه میگویند؟ حالا سرنوشت من چه میشود؟ با مخارج زندگی چه کنم؟ جواب خانواده ام را چه بدهم؟ مثال دو: فرض کنید در یک خانواده، مشاجره ای سخت بین زن و شوهر اتفاق افتاده و بعد از آن مرد خانواده منزل را ترک کرده و هر دو در شرایط روحی بدی را تجربه میکنند. پیش آمدن سؤالات در کنار گفتگوی ذهنی امری کاملاً طبیعیست که به دنبال آن و با توجه به نوع آنها، مسیر عملکردهایشان مشخص میشود و به همین شکل آنها آرامش و سعادت یا تنش و بدبختی خود را در آینده خلق میکنند. سؤالات انسانهای موفق (دسته ی اول) چطور میتوانم به آرامش برسم چطور میتوانم لذت بیشتری از زندگی ببرم چطور میتوانم شادی بیشتری در زندگی خلق کنم چطور میتوانم به تفاهم بیشتر با همسرم برسم چطور میتوانم او را جذب خودم کنم سؤالات انسانهای نا موفق (دسته ی دوم) چرا من اینقدر بدختم حالا به خانواده ام چه بگویم دیگران چگونه مرا قضاوت میکنند حالا همسرم چه اقدامی در مورد من انجام میدهد با این اوضاع آینده ی من چه میشود چه کسی نیازهای مرا تأمین کند حالا با توجه به مثال های زده شده و نوع سؤالات، به بررسی دو فرایندی که ذهن از طریق آنها با توجه به نوع سؤالات، پاسخ های متناسب مییابد میپردازیم.
مهمتر از همه اینکه فرد با سؤالاتی از نوع دسته اول حالش خوب میشود و به دنبال حال خوب، شرایط و اتفاقات خوب هم رقم میخورد و ذهن هم از منابع گفته شده راههایی را مییابد که فرد توانمندی هایش را عملاً تجربه کند و نتیجه ازهمین جا مشخص است؛ موفقیت و حال خوب. و اما سؤالات دسته ی دوم حس ترس را تقویت میکند و قدرت حرکت درست را در انسان یا کند میکند یا متوقف. غافل از این موضوع که تنها خودش است که میتواند آینده اش را بسازد. فرد در این شرایط درگیر چرایی اتفاق رقم خورده و مسائل حاشیه ای آن میشود و احساس قربانی شدن دارد و دچار افسردگی میشود. این دسته از سؤالات، اول احساس فرد را بد میکند و به دنبال حال بد شرایط و اتفاقات بد هم رقم میخورد و این روند آنقدر ادامه پیدا میکند تا فرد به تمام معنا دچار رکود شده و به این باور میرسد که سرنوشتش همین است و هیچ کاری نمیتواند بکند و اینجاست که تسلیم شکست میشود. بارها در مباحث قانون جذب و قوانین مربوط به فرکانس و ارتعاش، گفته شده که کانون توجه انسان باعث به وجود آمدن احساسات و به دنبال آن رقم خوردن شرایطو اتفاقات میشود. حالا با توجه به این نکته متوجه شدید که چطور نوع سؤالات در مرحله ی اول، کانون توجه ما و به دنبالش عملکردهای ما را مشخص میکنند و حالا با مقایسه کلی این دو دسته سؤال به این نتیجه میرسیم که افراد موفق درگیر حل مسئله و افراد نا موفق درگیر خود مسئله میشوند. و نوع سؤالات افراد موفق باعث میشود که با تغییر کانون توجه، ذهن برای پیدا کردن جواب، پاسخ هایی را پیدا کند که به جای تشدید احساس ترس، حس اعتماد به نفس را تقویت کند و در مورد انسانهای نا موفق درست برعکس این موضوع است. و این گونه است که ذهن با تغییر کانون توجه برای یافتن پاسخ هایی که در خور سؤالات باشد؛ فرد را در نهایت به موفقیت یا برعکس به شکست میرساند.
برای درک بیشتر این فرایند مثالی میزنم که همگی ما در شرایط و حالتهای متفاوت به نوعی آنرا تجربه کردیم. فرض کنید در یک مجلس عروسی هستید که قاعدتاً افرادی با مشاغل متفاوت با لباسها و ظاهرهایی متفاوت، هم حضور دارند و در این شرایط طبیعتاً میزان رصد کردن و آنالیز مناظر و افراد برای همه یکسان است. فردای روز عروسی وقتی از یک آرایشگری که در این مجلس بوده، در مورد چند مدل لباس یا ترکیب رنگ لباسی سؤال کنید، جواب های کاملی دریافت نمیکنید این در حالیست که وقتی همین سؤالات را از یک خیاط بپرسید جواب هایی کامل ارائه میدهد و حتی در بعضی موارد چنان جزئیاتی را میگوید که گویی فقط ایشان آنجا بوده و این مناظر را دیده و دیگرانی حضور نداشتند. حالا اگر در مورد پیرایش مو یا گریم شخصی سؤالی کرده شود، آرایشگران حاظر در این مجلس خیلی دقیقتر پاسخ میدهند تا خیاطان و افراد دیگر. اگر در مورد پخش موزیک و سیستم صوت، تزئینات، چیدمان مبلمان، پرده ها و غیره هم سؤالی کرده شود دقیقاً همین اتفاق رقم میخورد و با اینکه شرایط رصد کردن برای همه یکسان بوده و همه، همه چیز را دیده وشنیده اند، اما افراد حاضر در مجلس هر کدام بر اساس حرفه و علاقه ی خود کانون توجه خود را تنظیم کرده و با دقت بیشتری اطلاعات مربوطه را دریافت و بررسی کردندو بعد به آرشیو حافظه منتقل کردند؛ این در حالیست که در همه ی این افراد اطلاعات دیگر در زمینه های دیگر هم از طریق سنسورهای فیزیکی و ذهنی دریافت شده و به آرشیو اطلاعات حافظه منتقل شده اند ولی چون به هر دلیلی برای فرد اهمیت چندانی نداشتند ذهن، آنها را مورد پردازش قرار نداده است. این موضوع را از آنجایی میتوان فهمید که فرضاً اگر از فرد آرایشگری سؤالی در مورد مدل لباس شخصی پرسیده شود و او نتواند جواب دهد؛ وقتی چند نشانی در زمینه های مختلف به او بدهیم، جواب، سؤال یادش میآید و در پاسخ میگوید: آهان یادم آمد، درست میگویید جواب سوال این است. علت این فرایند این است که ذهن انسان در هر لحظه قابلیت پردازش 5 الی 9 اطلاع را دارد برای همین ترجیح میدهد به اطلاعاتی توجه کند که مورد علاقه اش است و برای همین توجه خود را معطوف به این گزینه ها میکند و این در حالیست که انسان درطول شبانه روز 60 الی 70 هزار اطلاع را از طریق حواس پنج گانه و توسط سنسورهای فیزیکی و ذهنی و فراذهنی دریافت میکند و این بدان معناست که به غیر از اطلاعاتی که ذهن متوجه آنها و در حال پردازش آنهاست ، همزمان اطلاعات دیگر به منبع حافظه و آرشیو اطلاعات میروند. بررسی و مقایسه اطلاعات خاطرات خوب و بد، موضوع خوبی برای درک بیشتر این واقعیت است. اطلاعات حاصل از تجربیات خاطرات خوب فرار و اطلاعات حاصل از تجربیات خاطرات بد رسوب میکنند، یعنی انسان خاطرات بد را راحت تر به یاد می آورد یا بازیابی میکند تا خاطرات خوب را، ولی با این حال اطلاعات مربوط به هر دو دسته در آرشیو حافظه و اطلاعات موجود است و فرار بودن خاطرات خوب بدان معنا نیست که از بین رفتند، بلکه آنها نیز بایگانی شدند. مثال بارزی که برای این واقعیت میتوان گفت، زمانیست که به خانه ی سالمندان میروید و از آنها در مورد گذشته شان میپرسید؛ خواهید دید آنقدر که از داستانهای سختی کشیدن و نارحتی ها و بدختی هایشان میگویند، خبری از خاطرات خوب و شیرین نیست. و این در حالیست که انسانها در بدترین شرایط هم در طول زندگی خود حتی به میزان کم هم که شده واقعیت های خوب را تجربه کردند. واقعیت هایی مثل ازدواج، تولد فرزندان، پیک نیک، مهمانی، بازی های کودکانه و .... زمانیکه که سؤالی برای فرد ایجاد شود، ذهن به دنبال جواب، با مراجعه به این آرشیو پاسخ مورد نظر خود را از میان تمامی اطلاعاتی که در آرشیو اطلاعات حافظه است و همگی مربوط گذشته هستند و بنا به دلیل عدم استفاده یا کم اهمیت بودنشان، فراموششان کرده بودیم یا متوجه وجود آنها نبودیم را پیدا میکند و اگر پاسخ در این منبع نبود، آن وقت به منبع بعدی یعنی جهان هستی رجوع کرده و به دنبال پاسخ میگردد و جهان هستی هم دقیقاً با توجه به سؤال و درخواست فرد ومیزان اشتیاقش جوابی هماهنگ و متناسب با آن را در دسترس انسان قرار داده و ذهن از طریق سنسورهای گفته شده این الهامات یا اطلاعات را دریافت میکند. و این گونه است که در فرایند آشکار شدن اطلاعات محو شده (یعنی اطلاعاتی که در آرشیو حافظه یا جهان هستی بودند ولی ما یا فراموش کرده بودیم یا نمیدانستیم) راه کارهای اجرایی متناسب با سوالات ما، به ما نشان داده خواهد شد. بعد از خلق سؤالات و به دنبال آن پاسخ هایی که نوع عملکردها و راه کارهای اجرایی آنها را مشخص میکردند، حرکت به سمت هدف شروع میشود و در نهایت این مسیر به موفقیت یا شکستی ختم میشود که انسان با نوع سؤالاتش آنرا از قبل انتخاب کرده بوده. این پروسه از لحظه سؤال تا رسیدن به هدف و طی شدن مسیر درست مثل وقتی است که به رستوران میرویم و سفارش غذا میدهیم و گارسون هم دقیقاً همان غذایی را میآورد که خودمان آن را سفارش داده بودیم. جا دارد این فصل را با شعری از مولانا که مربوط به همین فرایند است به پایان ببرم. تا در طلب گوهر کانی، کانی تا در هوس لقمه نانی، نانی این نکته رمز گر بدانی، دانی هر چیز که در جستن آنی، آنی |
دیدگاه خود را بنویسید